ای سها، ای اختر شبهای من !


ای چراغ روشن فردای من !

ای نگاهت از چمن گلخیزتر !


وی لبت از می شرار انگیزتر

ای دو چشم تو، دو شمع روشنم


ای صفای جان و نیروی تنم !

چون پرستو، پرزنان از دورها


آمدی از سرزمین نورها

آمدی تا، بندی دنیا شوی


در سفر، همکاروان ما شوی

آمدی در عرصه بیدادها


تا شود، کر، گوشت از فریادها

همسفر با ما شدن رنج آورست


جای می، خون جگر در ساغر است

ما همه صیدیم و دنیا دام ماست


جان سپردن در قفس فرجام ماست

سروریها در کنار بندگیست


لحظه لحظه مرگ، نامش زندگیست

روی هر کو با شرف تر ، زردتر


کامرانتر، هر که او نامردتر

کام هر کس از کفت شیرین شود


دوست نه، بل دشمن دیرین شود

خاطر یکتن در اینجا شاد نیست


درد هست و رخصت فریاد نیست

بی خوا را بر خداجو برتریست


بولهب را رتبه پیغمبریست

زندگانی عرصه رجاله هاست


جای موسا نوبت گوساله هاست

ای سها! از آشنایان دور باش


سوی تاریکی مرو، در نور باش

برگریز مهر و پائیز وفاست


گر بتو زخمی رسد از آشناست

در نگاه آشنایان دشمنست


خنده هاشان خنده اهریمنیست

این جماعت محو آب و دانه اند


با زبان مردمی بیگانه اند

کس از ایشان آشنای راز نیست


سازشان با اهل معنی، ساز نیست

دیده تا بر آشناسان دوختم ـ


سوختم از آشنائی، سوختم

ای سها! اینان بسی نامردمند


در کویر خوی حیوانی گمند

با گروهی جیفه خنوار و زرپرست ـ


زندگی از مرگ جانفرساترست

ای دریغ اینان مرا نشناختند


در قمار آشنائی باختند

کس ز نزدیکان نداند کیستم


تا بدانندم که هستم، نیستم

از تو پنهان چون کنم؟ تا بوده ام


در دل این جمع، تنها بوده ام

گر گلی از باغ شادی چیده ام


ز آشنایان نه، ز مردم دیده ام

آورم دو بیت نغز از « مولوی »


شاعر اندیشمند معنوی

« ای بسا هندو و ترک همزبان »


« وی بسا دو ترک، چون بیگانگان »

« پس زبان همدلی خود دیگرست »


« همدلی از همزبانی بهتر است »

من ندانم این جماعت چیستند ؟


همدلم نه، همزبان هم نیستند

بگذریم از این سخنها بس کنیم


دل بسوی حق ز هر ناکس کنیم

آنکه دل را روشنی بخشد خداست


« ماسوا » بیگانه و او آشناست

ای سها! من جز خدا نشناختم


زین سبب باگرده ای نان ساختم

خون دل خوردم که مانم سر فراز


تا نسایم بر دری روی نیاز

دل منو کن بنور ایزدی


تا که ایمن داردت از هر بدی

جان و دل را از بدیها پاک کن


غیر ایزد جمله را در خاک کن

(( پانزدهم اسفند ۱۳۵۰ ))